اگر دلبستهی خواندن باشیم این لحظه را تجربه کردهایم، لذتی که در خواندن کتاب است در هیچ چیز دیگر نیست. و این لذت و شعف وقتی به کلمات شاهرخ مسکوب میرسیم دوچندان میشود.
مسکوب نویسنده، پژوهشگر معاصر و یکی از برجستهترین شاهنامهپژوهان ایرانی است که پس از مهاجرت اجباری به پاریس به نوشتن از خاطرات و احوالات روزانه و آنچه به لحاظ اجتماعی، سیاسی و فرهنگی بر ایران میگذرد ادامه داد.
به مناسبت بیستم دی ماه سالروز تولد او هدیه این ماه تقدیمتان میشود.
شاهرخ مسکوب دربارهی جهانِ “نوشتن” میگوید:
«اساساً من فکر میکنم که کار نوشتن، رفتن در تاریکی است. کشف ندانستههاست نه به معنای دانستن. یعنی آگاهشدن به ندانستنها. شما هیچ نویسندهی بزرگی را پیدا نمیکنید که بیاید و به شما بگوید که من این را کشف کردم و دانستم و این حقیقت است. بهمحض اینکه گفت حقیقت است، آن حقیقت بدل به ایدئولوژی میشود و به مفت نمیارزد. راندن در شب تاریک است نوشتن.»
شاهرخ مسکوب جستارنویسی تماموقت بود و هنر جستار چیزی نیست جز کنار هم نشاندنِ تاریخها و فکرها و آدمها در افق دید و معرفتِ یک راوی اولشخص.
لحظاتی را با مسکوب به سالهای ۵۷ تا ۷۷ ایران در “روزها در راه” سفر کنیم:
«من در زندگی هرگز دنبال آسانی نبودهام؛ چون هیچچیز زیبای ارزیدنی آسان نیست. دنبال آسانی نباید بود. چیزی که گرفتاری ما ایرانیهاست. ما ایرانیها همه مردمی هستیم که پرسش نمیکنیم. در عوض پاسخ همهچیز را داریم. آدم باید کار را جدی بگیرد. و خود را برعکس به جدّ نگیرد. من نوشتههایم در حقیقت برایم درمان دردهای روحیست…»
«گیتا میخواهد از هم جدا بشویم. میگوید که در زندگی با من خوشحال نیست. قرار شد در این دو ماهی که نیستند کم کم به گوش غزاله بخواند، آمادهاش کند وقتی برگشتند من بروم. کجا؟ تنها جایی که به نظرم میرسد پستوی دکان است. گیتا میگوید تو متخصص ماستمالی هستی. فعلا بگذرد، بعداً یک طوری میشود. راست میگوید ولی در چنین مواردی چه کاری میتوانم بکنم، جز ماست چه در چنته دارم و جز مالیدن چه هنری؟ نمدمالی، خشتمالی، شیرهمالی؟
فقط فکر نوشتن است که همیشه ماهها و گاه سالها پیش میدود وگرنه چه فردایی؟»
«در برابر «سیاست» و ابتذال روزمره، ادبیات، موسیقی یا نقّاشی پادزهر خوبی است. ادبیات وقتی از ابتذال روزانه یا از هر چیز معمولی حرف میزند آن را از ابتذال بیرون میکشد، به آن حقیقتی میدهد که دیگر همهچیز هست، جز مبتذل.»
«امروز به اردشیر تلفن کردم. دلم میخواست صدایش را بشنوم. صدای او جوان است، مثل پرواز پرنده، جهنده و آزاد است از سنگینی تجربه ایام گذشته رهاست و به سوی آینده نامعلوم موج بر میدارد؛ بدون ترس یا تردید. هر چند «نامعلوم» مایه دلهره و دلمشغولی است اما جوانی سرچشمه بیخیالی است. پادزهر است. دلم میخواست صدای پسرم را بشنوم. به جای آن کلمات شمرده و ماشینی زنی به گوش میآمد: «شمارهای که گرفتهاید قطع است.» مثل این بود که هجاها را ماشین میکردند تا در گوشم تحریر شود. لابد صدای گوشنوازی را برای چنین نواری انتخاب میکنند ولی من دلم نمیخواست بیشتر بشنوم.»
«دیروز و پریروز باران بارید. هوا زلال است، مثل بلور شسته. نور پاک و شفاف و سبزی شاد بهار و صبحهای خنک و سرزنده! انگار صبح نفسهای آزاد میکشد. بهار امسال طولانی و ماندگار به نظر میرسد. انگار خیال رفتن ندارد.»
گروه فرویدی تهران
کمیته فرهنگ و هنر
نگین توسلیان